شعله ی آواز
درباره وب
لینک دوستان
برچسبها وب
لینک های مفید
عید آمد عید
صبح اول روز فروردین به خود گفتم :
رفت باید آشنایان را یکایک دید
سنت دیرینه را باید بجا آورد
- بی تردید
با چنین قصدی لباس نیمدار خویش پوشیدم
از پی آرایش خود نیز کوشیدم
بعد هم اینسان خروشیدم :
آی ... برخیزید و بشتابید
ای شکم صابون زده از روزهای پیش
همسر و فرزند دوراندیش
رفت باید خانه ی اقوام
خورد باید میوه و شیرینی و آجیل این ایام
چشم در راهند ما را در همین هنگام
پسته های کله قوچی در کنار فندق و بادام
*
ناگهان در را چو بگشودم
صحنه ای دیدم که بر خود سخت لرزیدم
صف کشیده آشنایان را یکایک پشت در دیدم
نوزده تن یا که شاید بیشتر بودند
یک قدم رفتم عقب چیزی نپرسیدم
بر خلاف آن جماعت
نه سلامی گفتم و حتی نه خندیدم
چشمهایم از تعجب گرد شد وانگه پس افتادم
یک وجب شاید کمی هم بیشتر
وا شد دهان من
گویی عزرائیل آمد تا بگیرد نیمه جان من
در تمام طول عمرم آنقدر هرگز نترسیدم
دستهایم شل شد و چون آش وا رفتم
چند گامی پس پسک پا در هوا رفتم
خشکشان زد همسر و فرزند در هشتی
چند جای جامه ام خیس عرق شد ناگهان از خوف
من نفهمیدم در آن هنگام
از کجا پیدا شد آن نشتی!
*
میهمانان حمله آوردند در خانه
یک نفر نه ... دو نفر نه ... ده نفر هم نه
گوییا تعداد آنان بود یک وانت... نه ..یک کشتی
بعد از آن دیگر نمی دانم چه شد لیک آنقدر دانم
در میان سرسرا مشرف به نابودی
شعر می خواندم به آوای حزین در مایه ی دشتی
*
حالیا در صبح پنجم روز فروردین
از اتاق سی . سی . یو دارم براتان شعر می بافم
باز هم در مایه ی دشتی چنین آواز می خوانم :
ای دل ای دل زنده می مانم از این پس یا نمی مانم
من که دکتر نیستم
بیمارم و چیزی نمی دانم
*
پشت یک دیوار نیمه شیشه ای مات
من که یک پایم در اینجا هست و یک پا عالم اموات
سایه هایی چند می بینم
میهمانان منند آنان
آمده ند احوالپرسم گر چه می دانند
خود مرا ساقط ز هستی کرده و از پا در آوردند
***
می شود ناگه دهانم خشک
بخش سی . سی . یو به دور کله ام انگار می چرخد
سوت ممتدی به گوشم می رسد آنگاه
پلکهایم می شود سنگین
صبح پنجم روز فروردین!
تاریخ : جمعه 101/1/5 | 10:27 صبح | نویسنده : عباس خوش عمل کاشانی | نظر
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب
بازدید امروز: 508
بازدید دیروز: 384
کل بازدیدها: 821253